من و بچه های مدرسه دیانت

هدف از ایجاد این وبلاگ ارتباط معلم یک کلاس با دانش آموزان در سراسر ایران و جهان است.

من و بچه های مدرسه دیانت

هدف از ایجاد این وبلاگ ارتباط معلم یک کلاس با دانش آموزان در سراسر ایران و جهان است.

داستان معلم و دانش آموز

 در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان واردکلاس شد و...                                                                 
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان واردکلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسرکوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود.همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت،      
 با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کردامسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.  معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش،شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".  معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسی هایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیرمادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.  معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیارگران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند اوبه زودى با مشکل روبرو خواهد شد.  معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رهاکرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى درکلاس خوابش می برد.   خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روزمعلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، به جز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن راهمان جا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعداز تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون ازمدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.  خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنارتدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به هم نوع"به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.  پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیش ترتشویق می کرد او هم سریع تر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه رابه یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوب ترین دانش آموزش شده بود.یک سال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بودشما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام. شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شماهم چنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکیدکرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار راکرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوب ترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بوداگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بودخرید و روز عروسى به خودش زد. تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمام تر درآغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم ازشما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم

نظرات 3 + ارسال نظر
محود رضا رحیمی نژاد سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 18:02


واقعا قشنگ بود

نظر لطفتونه

سید محمد حسینی قوچانی سه‌شنبه 10 دی 1392 ساعت 16:27

خیلی زیبا و تأثر برانگیز بود ... با وجودی که قبلاً هم خونده بودمش ، ولی یکبار دیگه هم نشستم و با پسرم ، بطور کامل خوندمش ... (ازطرف پدر آقا محمد) ارادت داریم قربااااان ...
:)

از این که شما پدران و مادران محترم همیشه همراه و همگام بچه ها هستید سپاسگزارم. یقینا رمز موفقیت ما معلمان به همراه دانش آموزان این است که حضور شما را در کنار خود به خوبی احساس می کنیم.
پاینده باشید

سید محمد حسینی قوچانی سه‌شنبه 10 دی 1392 ساعت 15:56

اقا این واقعا قشنگ بود؛حال کردم

تشکر از تو پسر خوبم که به وبلاگ توجه نشون میدی. برای تو آرزوی موفقیت و بهروزی دارم.
پاینده باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد